مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

عکسای زیبا از اقامت 20 روزه ما در شهر زیبای بندرعباس ...

بفرمایید اینم از عکسای قشنگ گل پسرم ... ببخشید خیلی منتظرتون گذاشتم ...   وداع در فرودگاه اهواز مهرتاش در آغوش مادر بزرگ جون  مادر بزرگ مهربونم واسش لالایی خوند و آروم روی پاهاش خوابید  پسرم می خواد بره هواخوری ... جاتون خالی یکی دو روز اول که رسیدیم بندر حسابی سرد شده بود  ... کوه گنو ... جای همه خالی بود عشق مادر در حال سیب خوردن ... اگه سیب و از دستش می گرفتیم یه اخمی می کرد و دعوامون می کرد که بیا و ببین ... نوش جونت مامانی ... دایی سعید مهربون و شازده کوچولو ... بالا پشت بام خونه خاله حمیده عزیزم   پارک پایین خونه خاله حمیده جون مهرتاش در حال بازی با دایی غ...
8 بهمن 1391

نی نای نای ... نی نای نای

پسر قشنگم جدیدا وقتی یه ترانه پخش میشه علاوه بر اینکه خودت و تکون میدی و دست میزنی ... دستات و  می چرخونی ... تازه بشکن کوچولو هم میزنی ..." البته گاهی اونم هروقت دلت بخواد بشکن میزنی " ... کلی با این کارات کیف میکنم   راستی بادم رفت بگم تازه با دهنت هم صدا در میاری ... زبونت و رو میزنی به سقف دهانت و صدای تق تق در میاری عین ما بزرگا ... وای که خیلی خوشمزه است وقتی این صداهارو در میاری ... من که دیگه ضعف می کنم برات ... لووووووووووووووووس لووووووووووووووووووووووس خودت و برام لوس می کنی و با صدای ظریف می گی دَ ..... دَ کشدار و بعد بلافاصله یه دَ دَ سریع عاشقتم پسر لووووووووووووووسم
7 بهمن 1391

ذره بین ...

پسر قشنگ من این روزا همش چشات می چرخه رو زمین و کوچکترین چیزی که روی زمین ریخته باشه رو  بر میداری و می خوری ..." البته ما نمیذاریم بخوری ها ... زودی از دستت می قاپیمش " ... بابا جون میگه چشمای این کوچولوها عین ذره بینه ... آخه چطوری این ذرات ریز و می بینن ؟!!! خیلی ناقلا هستین شماها ...  
7 بهمن 1391

خرابکاری های شازده کوچولو ...

پسرکم این روزا خیلی شیطون شدی به قول معروف حسابی آتیش می سوزونی ... کم مونده از دیوار راست بالا بری ... گاهی از شیطنتات خندم می گیره ... گاهیم گریم می گیره ... کنجکاویت خیلی خیلی زیاد شده ... می خوای همه چیز و لمس کنی و کشف کنی ... که این کنجکاویات گاهی باعث دردسر میشه ... بندرعباس که بودیم توی بغلم بودی ... داشتم از کنار اُپن آشپزخونه رد می شدم و می رفتم سمت درب حیاط که یهو با صدای شکستن ظرف میوه خوری شوکه شدم ... بله حضرتعالی خیلی آروم و بی سر و صدا بدون اینکه کسی متوجه بشه در حالیکه من داشتم از کنار اُپن رد میشدم ظرف میوه خوری رو با دستت گرفته بودی و کشیده بودی  سمت خودت ... کلی ناراحت شدم و یکمی هم دعوات کردم ... بعدشم که خاله ا...
7 بهمن 1391

تروخدا مهرتاشم بخواب ... خوابم میااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد

از وقتی از سفر برگشتیم هنوز نتونستم یه استراحت کنم ... دلم لک زده واسه یه خواب درست و حسابی هر روز با خودم میگم امروز رفتم خونه مهرتاشم که اومد با همدیگه می خوابیم ولی نمیشه دیروز تند تند کارام و انجام دادم به عشق اینکه تو بیای و با همدیگه بخوابیم ولی امان از دست تو ... نه بعد از ظهر خوابیدی نه شب... بعد از ظهر بردمت تو اتاق تا بخوابونمت ... خودم خوابم برد و تو هی بازی می کردی منم از ترس اینکه اتفاقی برات بیفته هی می پریدم از خواب ... آخر سر دیدم فایده نداره از اتاق اومدم بیرون و تلویزیون و روشن کردم و کلی باهات بازی کردم و باهات رقصیدم ... وقتی خوابیدی ساعت 7 بود که دیگه تایم مناسب خواب واسه من نبود تازه همش 15 دقیقه خوابیدی... ساعت ...
3 بهمن 1391

وقتی ادات و در میارم ...

پسر خوشگل مامان این روزا خیلی واسمون صحبت می کنی ... مخصوصا کافیه تلفن دست من باشه و با یکی حرف بزنم اونوقته که میزنی زیر آواز و بلند بلند می گی یه قُلُ دو قُلُ آقایِ آقایِ ... اینقدر بلند و پشت سر هم اینارو تکرار میکنی کخ من دیگه متوجه نمیشم اونیکه پشت خطه چی میگه . کلی می خندیم دیروز داشتم ادات و در میاوردم که دیدم تو هم شروع کردی حرف زدن ... انگار وقتی به زبون خودت حرف میزنم کلی خوشت میاد خیلی دلم می خواست می دونستم چی میگی دیشب می خواستم چای بخورم ... بابا مهردادت یه شکلات بهم داد که با چای بخورم ... تا شکلات و دستم دیدی ، تندی اومدی آویزون شدی به پاهام و تند تند میگفتی یه قل دو قل آقای آقای ... و هی نگام می کردی و آب دهنت و قورت...
3 بهمن 1391

ده ماهگیت مبارک پسر قشنگم

قشنگ ترین صدای زندگی تپش قلب توست با شکوه ترین روز دنیا تولد توست پس برای من بمان و بدان که عاشقانه دوستت دارم   تولد ده ماهگیت مبارک پسر نازنین و مهربونم     دهمین ماه زندگیت هم به سلامتی گذشت مامانی ...خدارو شکر... امیدوارم یه آینده درخشان در انتظارت باشه و ستاره اقبالت درخشان ترین باشه هستی مادر... خدایا ازت متشکرم وایه همه کارایی که تا به حال برامون کردی ... واسه اینکه مراقب ما هستی ... مراقب پسر قشنگم هستی ... توکل می کنم به تو و ازت می خوام خودت نگهدار پسرم باشی ...   وقتی نگات می کنم دلم پر میشه از عشق ... چشمم پر میشه از اشک شوق  عشق تو ... عشق بابا مهردادت ... عشق به زندگیمون ...
2 بهمن 1391

زلزله بندر ...

یکشنبه شب 17 دیماه رفتیم خونه خاله زینب و شب رو اونجا موندیم ... حدود ساعت 4:30 بامداد بود که با صدای وحشتناکی از خواب پریدیم و دیدم یه موجی داره از رو زمین رد میشه ... انگار که تو قایق نشسته باشی و موجی قایق و تکون بده ... دقیقا همین حالت بود ... فقط چند ثانیه بود اما خیلی وحشتناک بود ... مادر بزرگ که  بنده خدا خیلی ترسیده بود و بلند بلند صلوات می فرستاد  ...  من از صدای مادر بزرگ بیشتر ترسیده بودم آخه اونا تجربه زلزله داشتن و با خودم می گفتم وای حالا چه خبر میشه ... تنها چیزی که به ذهنم خطور کرد این بود که بغلت کنم و تو آغوش خودم بگیرمت تا اگه خدای ناکرده اتفاقی افتاد شاید تو در امان باشی ... دیگه کار دیگه ای از دستم بر ...
2 بهمن 1391

کوچولوی مامان حالش خوب نیست ...

دردت به جونم مامانی ... از روز جمعه صدای سرفه هات آروم و قرارو ازم گرفته بود ... تا سرفه می کردی بند دلم پاره میشد ... تا قطع میشد نفس راحتی می کشیدم ... نمی دونستم داری مثل همیشه خودت و لوس می کنی یا اینکه راستکی آقای سرما اومده سراغت ... خوب چکار میشد کرد ... روز جمعه بود همه جا تعطیل بود ... چون هیچ علائم دیگه ای از سرماخوردگی نداشتی و سرفه هات خیلی کم بود اونارو  گذاشتم پای لوس لوسکی کردنات ... شنبه طبق معمول هر روز بردمت خونه مادر جون و سپردمت به اونا تا ظهر که از سرکار برگردم پیشت ... وقتی بعداز ظهر رفتم خونه با کوهی از کار روبرو شدم ... تند و تند حموم کردم و خونه رو مرتب کردم و سریع اومدم خونه مادر جون ... وقتی دی...
1 بهمن 1391

عاشقانه های من و پسرم

مهرتاش مادر ... تمام ترانه هایم ترنم یاد توست و تمام نفسهایم خلاصه در نفسهای توست... ای زلال تر از باران و پاکتر از آیینه به وجود پر مهر تو می بالم و تو را آن گونه که می خواهی دوست دارم... ای مهربان پرنده خیالم با یاد تو به اوج آسمانها پر خواهد گشود و زیبایی ات را به رخ فرشتگان خواهد کشید.... تبسمی از تو مرا کافیست که از هیچ به همه چیز برسم ... من در هوای تو و برای تو نفس میکشم ...   پسرم عاشقانه دوستت دارم ...  
1 بهمن 1391